خواهرزادهی سه ساله و اندیم با شیرینزبونی دلبری میکنه. بودنش انرژی میگیره و نبودنش "کاش اینجا بود". یه ستاره اوریگامیبرداشته و میگه: میشه اینو ببرم خونهمون؟ میگم: آره، چرا نشه؟ میگه: اینو رفتی از آسمون آوردی؟ میگم: نه، افتاده بود روی زمین برداشتم. میگه: شستیش؟ میخندم میگم آره. میگه: با ریکا؟ آره؟ و سرشو آره پرسان چند باری بالا و پایین میکنه. میگم: آره. تمیزه. و تو دلم ناراحت میشم. چقدر قشنگتر فکر میکنه. من رفتم بالا ستارهها رو چیدم آوردم یا اونا افتادن زمین و من برشون داشتم؟
یک ملخ کافی است برای کشتن من! بازدید : 636
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 9:23