نمیدونم با این غم از خواب پریدن حاصل خواب دیدنه یا تقصیر هورمونهاست.
یک ملخ کافی است برای کشتن من!خواهرزادهی سه ساله و اندیم با شیرینزبونی دلبری میکنه. بودنش انرژی میگیره و نبودنش "کاش اینجا بود". یه ستاره اوریگامیبرداشته و میگه: میشه اینو ببرم خونهمون؟ میگم: آره، چرا نشه؟ میگه: اینو رفتی از آسمون آوردی؟ میگم: نه، افتاده بود روی زمین برداشتم. میگه: شستیش؟ میخندم میگم آره. میگه: با ریکا؟ آره؟ و سرشو آره پرسان چند باری بالا و پایین میکنه. میگم: آره. تمیزه. و تو دلم ناراحت میشم. چقدر قشنگتر فکر میکنه. من رفتم بالا ستارهها رو چیدم آوردم یا اونا افتادن زمین و من برشون داشتم؟
یک ملخ کافی است برای کشتن من!نیاز به سفر دارم. سفر تنهایی یا با دوستانِ قشنگ. نیاز به مانی (اَز آلویز :دی)، نیاز به اکیپ (بح بح :دی) و خیلی چیزای دیگه. حس میکنم از دو سه سال دیگه که این فاکتورها مستقلا وارد زندگیم بشن زندگی خیلی قشنگتر میشه.
چراغ قرمز نادیدنی!میگم دلم تنگه. آرمیتا میگه منم دلم برای بابام تنگه. میدونم باباش فوت شده ولی دلم نمیخواد هیچی از جزئیات ازش بپرسم. تو دلم میگم نکنه دلش میخواد بپرسم؟ ولی جرئتم کمتر از این حرفاست. مامانش و داداشش هم قشنگن. میگه مامانم میگه اول خودمو دوست دارم بعد باباتونو بعد شما رو. به نظرم این از کلیشهی بچههامو از خودم بیشتر دوست دارم قشنگتره. منم اول خودمو دوست دارم بعد بابای بچههامو، بعد بچههامو. (من واقعا یه روز بچه به دنیا میارم؟ فکر نکنم. ترجیح میدم بچهای بیابم و بزرگش کنم.) میگه تا حالا 18 تا کراش ناموفق داشته:))) و باله میرقصه و سعی میکنه پیانو نوازی یاد بگیره. قوی و عاقل و باهوش و کوشا و رازداره. قشنگه.
عندر سفر و این چیزاصدای بچهها از پشت پنجره میاد. انگار نه انگار ویروس پشت درهای خونهها و شاید کف خیابون یا تو سرفههای بچهی همسایه موجود باشه. پدر مادرهای بیفکر! راستش این ترکیب (پدر و مادر بیفکر) بعد از دیدن فیلم "اتاق تاریک"ِ روحالله حجازی مفهوم بهتری پیدا میکنه. با وجود اینکه در برآیند فیلمِ کند و متوسطی بود و نمیشد عاشق بازیگری ساره بیات یا حتی ساعد سهیلی (که دوستش میدارم) شد ولی موضوع فیلم و استرسهایی که وارد میکرد به جا و قابل درگیر شدن بودن.
تغییر دنیا یا تفییر نگاه؟انگار همه چیز فقط از دست میره. خستهم از جنگیدنها. از بدست آوردن و از دست دادنها. از برای هر چیز کوچیکی بیاندازه زحمتکشیدنها. از مدام و مدام حس کمبودن کردنها. از مامان. بابا. هر آنکس که هست و نیست. از خودم. فقط خستهم.
تغییر دنیا یا تفییر نگاه؟چند وقت بود که به سهتارم دست نزده بودم. وقتی حالم خوبه انگار بهم لبخند میزنه. برش میدارم و "سلطان قلبها" و "گل صحرایی" رو میزنم و چند تا چیز دیگه. باید یادم باشه دنبال مضراب بهتری بگردم. مضراب فلزی صدای تیزتری میده. مضراب پلاستیکی صدای مصنوعیای ایجاد میکنه و بهترین مضراب از لحاظ طبیعی بودن و نزدیک بودن به صدای ناخن، مضراب شاخ هست که صدای مخملی و نرمیتولید میکنه.
از آن ترسم که غافل پا نهی توکاش میشد بیتابیها رو تقسیم کرد... هر چقدرم راه میری انگار کمه. میخوای تو هر قدم که برمیداری یه تیکهشو بریزی دور. زیر پات له کنی ولی نمیشه. میخوای با هر قطره اشک یه کمش رو بریزی دور. میخوای فکرای بد رو دور کنی. میخوای لبخند بزنی ولی نمیشه. یعنی نمیشه دیگه. نمیشه. یه تیکهت نیست انگار. یه چیزی مرده. یه بودنهایی نیست. یه ورژنهایی از تو تو ذهنته که میخوای روش بالا بیاری. این کیه؟ من؟ مگه میشه؟ میخوای پاک کنی. خودت رو. میخوای بگی تولدت مبارک. میخوای زار بزنی همراه گفتنش. میخوای فراموش کنی چی شد و چی نشدها رو. میخوای بودن رو تفسیر کنی. میخوای به فردا فکر کنی. به آینده. به قشنگیها. میخوای یادت بره. ولی نمیره. نمیشه.
چقدر کتاب می خوانیم؟!همه چیز شبیه یه خوابه. یه خیال. دردناکه. همه چیز دردناکه. دردناک. به غایت. کاش میدر بر بود و مستوار همه چیز رو برای چند ساعت فراموش میکردم. کاش میتونستم آتیش بزنم یا پاره کنم. کاش میتونستم بفهمم. بدونم. هیچ حقیقتی از من پنهان نباشه. کاش حتی میتونستم با صدای بلند داد یا زار بزنم. کاش...
چقدر کتاب می خوانیم؟!داشتم فکر میکردم همهی آدما رو میشه تو طیف سفید تا سیاه دسته بندی کرد. احتمالا هم نمودار توزیع شبیه اکثر نمودارهای طبیعی یه نمودار نرمال خواهد بود با میل به صفر در دو طرف طیف. یعنی احتمالا وجود دارند آدمهایی با مطلق سفیدی یا سیاهی اما بسیار کمیاب. انقدر که ممکنه ما در طول زندگیمون هرگز با این افراد برخوردی نداشته باشیم.
چقدر کتاب می خوانیم؟!تعداد صفحات : 2