loading...

معنیِ نازُک. محبوب نازکننده.

بازدید : 606
دوشنبه 21 ارديبهشت 1399 زمان : 5:21

چند روزه در بی‌قرار ترین حالت خودمم. هم‌چین منی رو به یاد ندارم. انگار زمان داره بر علیه من کار می‌کنه. مامان تمام حالت منو تو قلبش حس می‌کنه. سعی می‌کنه بی‌هوا بغلم کنه. ببوستم. بهم حرفای قشنگ بزنه. ولی همه‌ی اینا میزان "دلم میخواد زار بزنم" رو در من بیشتر می‌کنه...

دانلود فیلم Shikara 2020
بازدید : 356
دوشنبه 21 ارديبهشت 1399 زمان : 5:21

آیا من آدمی‌هستم که دوستی‌ها رو برنتابم؟ واقعا فکر نمی‌کنم همچین آدمی‌باشم. یا حداقل نمیخوام باشم. شاید دلیل، همون اطمینان نداشتن باشه یا فرست ایمپرشن وحشتناک. که اون روز برام واضح و قابل درکه. ولی میتونم به برخوردهای درست‌تر فکر کنم. خود را در موقعیت فراموش شده قرار ندادن. حال بد جسمی‌خود را به دیگران گفتن. پذیرفتن اینکه بالا آوردن عیب نیست. فراموش شدنی هم در کار نیست. ولی واقعیت ،با تمام صداقت اینه که هرگز "نفرت" در من نسبت به رفاقت‌ها وجود نداشته. هرچند که "رفاقت" هم وجود نداشته. چون اصولا انتظار این "رفاقت" مسخره‌ست. چون رفاقت واژه‌ی پیچیده‌ایه و به هر درجه‌ای از دوستی نمیشه گفت. رفاقت نیاز به پیشینه داره. نیاز به بودن داره. نیاز به متقابل بودن داره. که شاید تلاش هم کردم برای همرنگ شدن. که شاید حسِ مسخره‌ای داشتم از اینکه دوست نداره من پیش دوستاش باشم.

و خاک رنگ رخ باخته است...
بازدید : 787
دوشنبه 21 ارديبهشت 1399 زمان : 5:21

بدترین حال آدم وقتیه که دلش به حال خودش می‌سوزه. که دنبال چیزی برای دلگرمی‌می‌گرده... برای امید... برای اشک نریختن... برای گذر زمان... برای تخدیرِ اعصاب... برای آرامش... . دنبال جوابی برای سوال‌هاش... دنبال جستجوی خاطره‌ها... امشب می‌تونم بالا بیارم. از شدت تب. از شدت ناامیدی. از شدت "پس چرا زمان نمی‌گذره؟" حافظی که هر شب خوش میگفت امشب بد میگه. امشب تنهایی از در و دیوار هجوم آورده. لیلا میگه مثل یه مامان باش که میخواد بچشو ببخشه و خودتو ببخش. چی رو ببخشم؟ چی رو باید بخشید؟

چرا که عشق حرفی بیهوده نیست...
بازدید : 385
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 23:24

پنجره‌ی اتاق من تهِ این کوچه‌ی زشته. همونی که چند تا درخت کچل داره. یه صداهایی از تو کوچه میاد. صدای جذاب یه مرد. شایدم صدای یه مرد جذاب. صداهایی شبیه دعوا. این وقت شب. شایدم سحر. پنجره رو باز می‌کنم. بوی بادمجون سرخ شده میزنه تو دماغم. من همیشه از این پنجره بوی زندگیِ همسایه‌ی طبقه‌ی پایینِ ساختمونِ بغل رو می‌شنوم. گاهی بوی غذا، گاهی سیگار. چون ما تهِ یه کوچه‌ی بن‌بستیم و خونه‌ی همسایه تو موقعیت قائم به خونه‌ی ما قرار داره. مرد جذاب روی موتور نشسته. به نظرم یه سرباز ببغلش ایستاده. و یه زن چادری بغلشون. انگار مرد جذاب پلیسه. آره همین‌ طوره. یه کم به مکالمه‌ها گوش میدم. چیزی که از مکالمه‌ها برمیاد اینه که پدری دو ماهه سه تا بچه‌شو تو خونه حبس کرده و مادر میخواد بچه ‌هاشو ببره. بچه‌ها کی رو میخوان؟ مادر. صداشون از پشت در میاد که میگن بابا درو باز کن. میخوایم مادرمونو ببینیم. مادرش میگه 16، 13 و 5 ساله‌ان. پلیسِ جذاب سعی می‌کنه به بچه‌ها از پشت پنجره آرامش بده. میگه اسمت چیه عمو جون. آروم باش. گریه نکن. درست میشه. ما اینجاییم از چیزی نترس. میتونم برای بچه‌ها اشک بریزم و می‌ریزم. میتونم با قاطعیت آقای پلیس آروم بشم و میشم. بالاخره مرد ماجرا میاد جلوی در. با یه صدای نکره. شایدم صداش اونقدرا بد نیست ولی پیش ساخت‌های ذهنم باعث میشن اونو نکره بشنوم. ادعا می‌کنه که بچه‌ها حبس نیستن و چند وقت دیگه دادگاه قراره حضانت رو تعیین کنه. مودب تر و لفظ قلم‌تر از چیزی که فکر می‌کردم صحبت می‌کنه. کم کم شروع می‌کنه به یاوه‌گویی. میگه: "تو منو جادو کردی که باهات ازدواج کنم. من نامزد داشتم. جادوم کردی. جناب نبین چادر سر کرده، همین بود می‌گفت دستمو بگیر." میخوام روش بالا بیارم. کمی‌بعدتر هم گفت: "کاری با من ندارین جناب؟ من برم تو؟" و جنابِ جذاب فرمودند که: "وایسا ببینم. با بچه‌هات بدرفتاری نکنیا." قلبم. کوهِ قابل اعتمادی باید باشه. بلند بالا مرد خوش صدایی که مردانگیش در نریّت نیست. البته که این فقط یه برداشت اولیه‌ست. رفتن که فردا بیان بچه‌ها رو بگیرن. بچه‌ها گریان. این چه پدری‌ایه؟ پدری در حبس. یا مثلا پدری برای فرزندانِ محبوس.

دانلود پروژه کارواش و تعمیرگاه ماشین
بازدید : 396
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 23:24

کرخت و بی حال، زل زده به دیوار، شایدم صفحه‌ی موبایل. حالت تهوعی که همیشه همراه سردردها هست. اشک‌های گاه و بیگاه. ترس از خواب‌های آشفته. بهانه‌جویی برای اندک دلگرمی‌یا امیدی. تلاش بی‌فرجامی‌برای درس خوندن. بوی کرختیِ پخش تو اتاق، اون گوشه‌ی زشت‌ش. و این زیر. زیر این صندلی که پر از کاغذ رنگیه. خرد شده یا سالم. تا شده یا در انتظارِ تا. ده تا کاغذ برای یه اوریگامی‌زیاد نیست؟ هست. ولی تهش نگاه می‌کنی و می‌گی: می‌ارزید. می‌ارزید.

اندر نریّتِ نران و مردانگی مردان
برچسب ها
بازدید : 477
دوشنبه 14 ارديبهشت 1399 زمان : 18:22

کنسرهای دهانی وحشتناک‌ن و خوندن درس‌هاش دو جون از جون‌هام کم می‌کنه. هر بار به پسرعمه‌م فکر می‌کنم و زجر بی‌پایانِ مادرش. که فیلم‌های عروسی‌ش رو میذاره و زار می‌زنه. به سیگار. به الکل. به دود. به مشکی پوشیدن‌ها، به حلوا و خرما. لعنت به مرگ سی سالگی.

عدد های صحیح را بگیرد و چاپ کند اما 3 عدد را متفاوت
بازدید : 952
دوشنبه 14 ارديبهشت 1399 زمان : 18:22

نمیدونم این کدوم هورمون‌ه که در من بالا پایین میشه و یه روزایی مثل امروز به اوج آرامش و رقیق بودن و عاشقی می‌رسونه. ممنونم ازش. بیش باد.

عدد های صحیح را بگیرد و چاپ کند اما 3 عدد را متفاوت
بازدید : 753
دوشنبه 14 ارديبهشت 1399 زمان : 18:22

هر بار که به اشتباه شوقی در دلم رشد می‌کنه و می‌میره، یه جون از جون‌هام کم میشه. یه کم اشک می‌ریزم و سعی می‌کنم قوی باشم. امان... امان...

بیش باد این روزگاران
بازدید : 409
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 13:22

می‌تونم ناگهان یاد لحظه‌ای یا حرفی بیفتم و بی اختیار اشک بریزم. می‌تونم از خودم بابت حرفی یا کاری منزجر بشم و بعد با خودم آشتی کنم. در طول سه سال گذشته بزرگترین اتفاق‌های خوب و بد برای من افتادن. خیلی خوب و خیلی بد. مقصر درصد زیادی از خیلی بدها منم.(پیروِ تفکرِ خود انسان مسئول هر اتفاقیه که براش میفته). امشب خوشحالم بابت زندگیم و هر آنچه توش بوده و هست (به جز یه فصل‌ش که کاش بتونم آتیش‌ش بزنم که البته در مجموع بودن اون هم برای اندکی تجربه‌ی خیلی مفید لازم بود. فلذا از بابت اون هم خوشحالم.)

برای همیشه از شر لک و مک صورت خلاص شوید

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 85
  • بازدید کننده امروز : 74
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 236
  • بازدید ماه : 1592
  • بازدید سال : 40876
  • بازدید کلی : 61564
  • کدهای اختصاصی